جن دردراقا / حکایت دزفولی
اواخرعهد ناصرالدین شاه ، جوانی ۱۸ ساله بودم که چهار سال قبل از آن ، برای امرار معاش در اهواز رحل اقامت افکنده و در یک کارگاه حلواپزی مشغول شاگردی.
مادرم در دزفول در خانه پدری ، چشم براه خرجی خانه و سرکشی های گاه و بیگاه تنها فرزندش بود که از اهواز به او سری بزند.
من تنها فرزند مرحوم پدرم بودم که نیمه ی قرن سیزده خورشیدی متولد شدم. خاندان ما از مشهورترین خاندان ناحیه حیدرخانه ی دزفول و معروف به خاندان عبدشاهی بودند.
القصه ،
هرازگاهی که به مادر سر می زدم و پس از دو سه روز طی طریق مسیر اهواز دزفول با چارپایان ، به شهر پدری می رسیدم و پس از دیدار مادر ، سراغ دوستان و رفقا رفته و اگر فصل تابستان هم بود ، تن به آب رودخانه دز می سپردم و طبق رسم معمول ، شبهای گرم تابستان را همراه با رفقا و رختخواب بر سر ، کنار رودخانه رفته و روی صُفه های لب آب می غنودیم.
آن روز غروب به همراه تنی چند از دوستان اهل کرناسیان و محله ی سبط شیخ انصاری ، به سمت علی کله به راه افتادیم.
مسیر رفت اینگونه بود : خانه ی پدری ، باغ گازر، کرناسیون ، خیمه گاه ، محله ی داعیان ، باغ گودول ، رودبند ، قبرستان کاشفیه و علی کله.
رفتیم و شنا کردیم و شام خوردیم و به گپ و گفت نشستیم و حدود دوساعت بعد ازنیمه شب ، برخاسته و به سمت شهر براه افتادیم ، آن زمان انتهای شهر ، محله رودبند و خانه های سادات رودبندی محسوب میشد.
از علی کله تا خانه ی ما چیزی نزدیک به یکساعت راه بود. دربازگشت، رفقا به تناسب مسیرها و محلاتشان از گروه جدا می شدند. بعد از پیر رودبند تصمیم گرفتم بجای مسیر محله ی داعیان و کرناسیان ، از کنار رودخانه و منطقه ی «دووَ» به سمت خانه بروم.
یکی از دوستان با من همراه شد. آن زمان غسالخانه ی رودبند در همین منطقه ی «دووَ» پشت باغ گُدول قرار داشت.ما سلانه سلانه در حال طی طریق ، در حاشیه ی ساحل دووَ بودیم ، شب ماهتابی و روشنی بود.
ناگهان سیاهی جثه ی یک انسان را بر فراز آسیاب های آبی روبروی خانه مان تشخیص دادم. لازم است توضیح دهم که در آن ایام ، آسیاب های آبی دزفول که آرد روزمره ی ما دزفولی ها را تامین می کردند ، تنها منحصر به آسیاب های اطراف پل قدیم نبود ، بلکه محله ی حیدرخانه نیز در دو نقطه از رودخانه ، دارای آسیاب آبی بود ، یکی پایین تر از منطقه علی کله و دیگری روبروی محله باغ گازر و معروف به آسیاب های «دَر دَراقا» که اکنون از آن آسیاب ها چیزی جز چند صخره ی نیمه مخروبه به عنوان سکوی پرش در آب نمانده است.
عرض میکردم ،
از جایی که اکنون به آن بند کلک میگویید ، سیاهی جثه ی یک انسان را بر بلندای آسیاب های «در دراقا» تشخیص دادم.
به رفیقم گفتم : مش صفر، اووان آدمیه سر اوسیووا نِسَس؟( مش صفر ، اون یه آدمه روی آسیاب ها نشسته؟)
مش صفر گفت : ندونوم عبده….مَری آ ؟
نزدیک تر شدیم ، ساعت در حدود سه نیمه شب بود.حالا دیگر مطمئن بودم که زنی ، پیچیده در چادر سیاه خویش ، روی یکی از آسیاب ها نشسته است و همچون کسی که زانوی غم در بغل گرفته باشد ، چمپاتمه زده و سر به زانوی داشت .
عُرف آن زمان ، قبیح می دانست که زنان پس از غروب آفتاب ، بدون مردی از خانواده شان در کوچه ها تردد نمایند ، چه برسد به اینکه سه ساعت گذشته از نیمه شب ، آنهم کنار رودخانه ، زنی تک و تنها حضور داشته باشد.
به مش صفر گفتم که ممکن است که این زن بی پناه ، از دست کتکهای شوهر و یا درگیری خانوادگی و بی کسی ، به کنار رودخانه پناه آورده و حال که پاسی از شب گذشته است دیگر جرات روانه شدن به کوچه های تاریک را نداشته باشد.
مش صفر گفت : به اُمون چه برام ! بیو روویم.( به ما چه برادر..بیا برویم)
گفتم : نه! خدانه خووَش نَمیا. ( نه خدارو خوش نمیاد)
صفر را کنار ساحل منتظر گذاشته و از روی بَند آسیابها ، خودرا به چند قدمی زن رسانده و سلام کردم.
جواب نداد.
گفتم : مارُم؟ حَبابَم؟ اَچه اینچون نِسی؟( مادرم ؟ حبابه ام؟ چرا اینجا نشستی؟)
پاسخ نداد.
– کسی عاجزت کوردَه؟( کسی تو رو اذیت کرده؟)
-….
– اَ خونه کی؟ ( از کدام خاندانی؟)
-……
– مخی رسونومت حوشتون؟ ( میخوای تو رو برسونم خونه تون؟)
– ……..
کمی عصبی شدم ، علیرغم آنکه فردی صبور و خوش خلق بودم.
صدایم را قدری بلندتر کردم.
– پی تونوم.( با تو هستم)
– …
– وِری ماروم..وری مو نُها ف تو دُمام ..بَرومِت رَسونومِت خونه تون ، قَباحت داره سی زونه ، ایی مُعاد کنار اُو.
(پاشو مادرم ، پاشو من میفتم جلو و شما پشت سر من ، ببرم تو رو برسونم خونه تون ، قباحت داره واسه یه زن همچین موقعی کنار رودخونه)
– …
داد زدم : سَرتَه راس کُن بینوم تو کی؟؟( سرتو بلند کن ببینم کی هستی؟)
سر را بلند کرد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد .
بار دوم بود که « جن» می دیدم.
اما این بار وضوحی کامل و از نزدیک ، برایم مشخص ساخت که چشمانی شبیه چشمان اهالی کشور چین ، منتها نه در یک راستا بلکه هر دوچشمش نسبت به هم کج بودند.
در آن شب مهتابی ، برق چشمانش و نور مهتاب ، تمامی چهره ی آن مخلوق خداوند را برایم آشکار ساخت.
من اکنون که نزدیک به ۹۰ سال از خدا عمر گرفته ام ، هیچگاه ترس از غیر خداوند را تجربه نکرده ام ، و این روحیه و سر نترس را از همان کودکی داشته ام.
آن شب نیز حتی ذره ای نترسیدم و مستقیم به چشمانش زل زده بودم.
صدای مش صفر در گوشم پیچید که میگفت : عبده لِک هِل برام ، بیو رووِیم.( عبده بی خیال شو داداش بیا بریم)
من اما ، چشم در چشم آن «جن در چادر پیچیده» می نگریستم و بدون کوچکترین واهمه و تعجبی ، بلافاصله گفتم : تونی؟ پَ دِگو اجنه هسی که نسی اینچون؟( تویی ؟ پس بگو از جن ها هستی که اینجا نشسته یی؟)
همانطور که به من نگاه میکرد ، با دهان خویش برایم شیشکی رد کرده و به سرعت باد ، از زیر چادر زنانه در آمده و در سرداب آسیاب فرو رفت ، من که هیجان زده شده و تصمیم بر گرفتن مچ دست آن جن و گرفتن حاجت هایم داشتم( طبق اعتقادات قدیمی) ، متعاقب او در پله های سرداب آسیاب سرازیر شدم و ناگهان دیدم او را که در میانه پله ها ایستاده و مرا مینگرد.
– ویس گومت!
– …(صدای شیشکی و باز هم فرار)
درون سردابه رفتم و انگار نه انگار که کسی آنجا بوده است.
برگشتم و روی سکوی آسیاب ( جای اول) اثری از چادر زنانه هم نبود.
مش صفر کنار ساحل ، هاج و واج مانده و میگفت : عبده ایی یان کی بید؟( عبده این کی بود؟) کجا رفت؟
– بیو اینچون تا گومت.( بیا اینجا تا بهت بگم)
ترسید و نیامد. از همانجا برایش توضیح دادم.با وحشت از من خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنیم و چون استنکاف مرا دید ، رختخواب مرا که در دست داشت به زمین انداخته و به سرعت در رفت.
منکه سری پرشور و دلی محکم داشتم و توهین آن جن فراری عصبانی ام کرده بود ، از حرکت مش صفر خنده ام گرفته و همانجا تا صبح علی الطلوع به امید بازگشت جن فوق الذکرماندم و هر از گاهی داد میزدم :
«اَر راسِ گووی بیو. …هِنا ویستَم». ( اگه راست میگی بیا…من همچنان اینجا مانده ام)
این داستان راستان را مرحوم حاج عبده ی حلوایی در سال ۱۳۴۰ برای فرزندانش تعریف کرده است.
وی حوالی ۱۲۵۰ خورشیدی در دزفول متولد و در سال ۱۳۴۶ در اهواز به درود حیات گفت و در قبرستان وادی السلام نجف اشرف درعراق مدفون شد. حاج عبده حلوایی از افراد متقی و زاهد و راستگویان زمان خویش و از پهلوانان کشتی گیر اواخر قرن سیزده خورشیدی دزفول در محله حیدرخانه بوده است.
وی یکی از بزرگترین تجار سی سال اول قرن چهارده خورشیدی در اهواز بود.
توضیح : برابر فرمایشات قرآن کسی که منکر وجود جن شود کافر است.از سویی معتقدین به مسئله ی تقابل و تعامل جن و انس ، سه دسته اند ، دسته ی اول به کلی منکر امکان دیدن و برخورد انسان و جن هستند که عقیده یی تفریطی است.
دسته ی دوم کسانی هستند که هر چوب خشکی و هر گربه ی سیاهی و تکانی در اشیاء و درختان قبرستان ها را در سیاهی شب به جن تعبیر می کنند که اینها هم گونه ی افراطی قضیه هستند.
اما دسته سوم ، کسانی هستند که برابر مستندات و دلائل عقلی و روایتی ، قائل به ارتباطات و دیدارها و برخوردهای کم و بیش طایفه ی اجنه با انسانها هستند که صد البته بستگی به « راوی» دارد.
راوی داستان فوق ، یکی از پرهیزگاران روزگار خود بوده است که همین الان پس ۴۳ سال که از فوت آن عزیز میگذرد هنوز هم در اهواز و حتی دزفول ، زبانزد پیرمردان روزگار ماست.
منبع: وبلاگ دیسون