انتشار : جمعه, 29 نوامبر 2013

خاطرات عملیات طریق القدس(ناصرآیرمی)

به اشتراک گذاشتن
برچسب ها

k

امروز هشت آذر ماه سالگرد عملیات غرور آفرین طریق القدس و آزاد سازی شهر بستان در سال ۱۳۶۰ می باشد. ضمن گرامیداشت رشادت ها و ایثارگری های شهدا و سلام و صلوات به ارواح طیبه ی آنها و همچنین سلحشوری جانبازان و ایثارگران در این عملیات، خاطرات زیر را تقدیم می کنم:
متاسفانه بسیار کم دیده ام که رزمندگان دزفولی که در عملیات بستان حضور داشته اند دست به قلم شده و برای نسل امروز ما مطلب بنویسند. برای همین خاطراتی از ین عملیات تاثیر گذار و شگفت را برای شما تعریف می کنم. باشد که موجب شادی روح شهدای عظیم الشان این عملیات بزرگ شده و این حقیر سر تا پا تقصیر را دعا نمایند. لازم می دانم این را بگویم که در این عملیات، دزفولی ها برای اولین بار سازماندهی شده و در یک گردان به نام بلال و با فرماندهی حاج غلامحسین کلولی و جانشینی حاج محمدرضا اکرام فر(چاییده) شرکت نمود که بعد از سال ها و در طول هشت سال دفاع مقدس اکثر نیروهای این گردان در عملیات های بعدی به شهادت رسیدند.

قرار بود سه ستون از نیروهای رزمنده و همزمان در سه محور، یورش سنگین خود را بر دشمن وارد آورند ولی این کار شرط بزرگی داشت و آن خنثی کردن میادین مین توسط تخریبچی ها قبل از حمله به خط عراقیها در هر سه محور و همزمان بود که امر آسانی به نظر نمی رسید. ساعت به کندی می گذشت و ما در مجاور جاده ای که از کنار شهر بستان رد شده و به چزابه می رفت کاملا “آماده بودیم شدت باران بیشتر شد و سردی هوا بدنها را می لرزاند حدود ساعت یازده یا یازده و نیم شب، فرمان پیشروی از طریق بیسم چی ها اعلام شد و گردان ما به همراه گردانهای دیگر به طرف خاکریز دشمن حرکت کردند طولی نکشید تا آخرین نفرات خودی از خاکریز خودی سرازیر شدند و نیروهای ارکان منتطر دستور فرماندهان جهت پیشروی به جلو لحظه شماری می کردند نفسها در سینه حبس شده بود به طوری که حتی صدای ضربان قلب همدیگر را می شنیدیم. لحظات، لحظات نفس گیری بود و عقربه های ساعت ، انگارگیر کرده و به سختی حرکت می کردند. ناگهان بی سیمها به صدا در آمد و عاقبت زمان موعود فرا رسید و رمز عملیات اعلام گردید: از رشید به کلیه ی واحدها ، از رشید به کلیه ی واحدها ، یا حسین (ع) ، یا حسین (ع).

و اینک این رزمند گان سلحشور اسلام بودند که با شلیک تیربارها و غرش آرپی جی و فریاد الله اکبر هاشان رعشه ای بر نیروهای زبون عراقی وارد می نمودند و با تهور غیر قابل وصفی بر خصم دون یورش می بردند. آسمان از منورهای دشمن چراغ باران شد و زمین مانند روز روشن گردید، به ناگاه حجم سنگینی ازآتش تهیه ی بعثیها بر ما باریدن گرفت، هیچ جان پناهی بجز ذکر خدا و توکل به او وجود نداشت. آنقدر انفجار خمپاره ها زیاد بود که حتی به حالت خوابیده نیزاحساس خوبی نداشتیم و بحمدالله با کمال تعجب می دیدم خمپاره ها در دو یا سه متری ما برخورد می کردند ولی کمتر کسی مجروح می شد آتش دشمن بی امان می بارید و ما بسختی زمین گیر شدیم.

حدود نیم ساعت از شروع عملیات گذشته بود ولی گروه ارکان سر جایش کپ کرده بود. تعدادی از مجروحین عملیات کننده نیز که خودشان توان راه رفتن داشتند سررسیدند و من خود را از جای کنده به طرف آنها رفتم و مشغول پانسمان آنها شدم یکی از آنها سید مرتضی ملا رجبی (در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید) از بچه های هم محله ای خودم بود، پنجه دست راستش تیر خورده و استخوانش شکسته بود تمام سر و رویش گلی و خونی بود دست بکار شده اورا خوابانیدم و دستش را پانسمان کردم و آتل بندی نمودم. خون و گل را از سر و صورتش پاک کردم و با رسیدن آمبولانس خواستم برای سوار شدن به او کمک کنم که اجازه نداد و گفت ابتدا مجروحین دیگر و بعد من سوار می شوم، این کار او آنقدر در روحیه راننده آمبولانس اثر کرد که به گریه افتاد، بهر طریق همه مجروحین را سوار کرده راهی نمودیم، سریعا” برگشته و مشغول پانسمان مجروحینی که تازه آمده بودند شدم، انفجار خمپاره ها همچنان سهمگین بود و مرتب می بایستی دراز کش می شدم در این بین برادرمحمدعلی روغنی معاون گروهان ما که دستش را به یک طرف از صورتش گرفته بود را دیدم، خودم را به او رساندم، گفت: ناصر نگاهی به صورتم کن و بگو سالم است یا نه؟ چون اصلا” آنرا احساس نمی کنم و من گفتم بله سالم است و ظاهرا” اشکالی ندارد ولی او باور نمی کرد و من چند بار با دست آهسته به صورتش زدم و او مطمئن شد.

یک لحظه به خود آمدم و به طرف فرمانده ارکان رفته بر سرش فریاد زدم: برای چه خوابیده اید؟ ما باید به طرف جلو حرکت کنیم مگر نمی دانی مجروحین منتظر ما هستند ولی به جز عبیری و چند نفر دیگر کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود و سر جایشان خوابیده بودند بنابراین ما هم بدون معطلی به طرف خاکریز دشمن حرکت کردیم. ادامه دارد

(دزفول در عملیات طریق القدس بجز گردان بلال .جدود یک گردان در صبح و عصر روز عملیات به منطقه فرستادند که شهید محمد بنگلی و شهید غلامحسین طاووسی از گروه صبح بودند که به شهادت رسیدند و از گروه عصر که درقالب گروهانی از گردان خرمشهر به فرماندهی شهید هودگر در منطقه پل سابله مستقر شدند و ۱۱نفر از بچه های عمدتا ذخیره ترکش خوردند از جمله حاج آقاسیدکاظم موسوی ،مرتضی گل گل ،شهید حمیدحوایزاوی و … و در دفع پاتکهای عراق در آن منطقه نقش موثری داشتند و بنده هم بعنوان بیسیم چی گردان مشغول شدم که جانشین گردان شهید شد و فرمانده گردان تیر خورد و یک شب گردان بدون فرمانده ماند.)
45

حدود صد متری نیامده بودیم که صدای انفجار و شعله های آتش از پشت خاکریز نیروهای خودی به آسمان زبانه کشید و احتمال زیاد دادم که تفنگ ۱۰۶ که در کنار بچه های ارکان بود مورد اثابت قرار گرفت وگلوله های آن با صدای مهیبی منفجر می شدند و از سرنوشت آن نیروها دیگر با خبر نشدم. به هر حال حرکت به طرف جلو ادامه پیدا کرد. از انفجار خمپاره ها دیگر خبری نبود و آسوده تر حرکت می کردیم تا اینکه از دور چشمم به کسی افتاد که روی زمین دراز کشیده است، نزدیکتر شدم، جوان تقریبا”هفده ساله ای روی زمین افتاده و بدنش ترکش خورده بود و درد می کشید، روی زمین نشسته و مشغول پانسمان زخم هایش شدم در حین کار به او گفتم چطور مجروح شدی؟ و او گفت: محور ما دیر عمل کرد و تخریب چی ها نتوانستند به موقع معبر را باز کنند، صدای شلیک محورهای دیگر بگوش رسید و عراقی ها هم به طرف ما شلیک کردند و ما غافل گیر شدیم برای همین فرمانده گفت: آنانی که داوطلب شهادت هستند بسم الله و بلافاصله تعدادی با سینه خودشان را مین ها کوبیده و به شهادت رسیدند. من نیز یکی از داوطلب ها هستم و حالا احساس می کنم تمام بدنم پر از ترکش است، بغض گلویم را به سختی می فشرد و اشک جلوی چشمانم را تار می کرد دیگر نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا جایی که امکان داشت زخم هایش را پانسمان کردم. دلم نمی آمد او را با آن حال ترک کنم، ولی چاره ای نبود چون می دانستم تعداد زیادی از مجروحین منتظر هستند. با یک حالت خاص گفتم برادران حمل مجروح می آیند و شما را به عقب می برند و او بلافاصله گفت: در فکر من نباشید زود بروید و به زخمی هایی که جلوتر روی زمین افتاده اند برسید بعد کمی مکث کرد و گفت: برادر، من خیلی سردم شده آیا فکری برایم داری، حق داشت هوا خیلی سرد بود و زمین نیز خیس، کلافه شده بودم، فکری به خاطرم آمد سریع چفیه را از گردنم باز کردم و به رویش پهن کرده از او خداحافطی کرده به طرف جلو براه افتادیم سر راهمان مملو بود از مجروحانی که روی زمین افتاده بودند و ما همگی دست بکار شده همه را پانسمان کردیم، عجیب این بود هر کس که کار پانسمان او تمام می شد با خواهش و اصرار از ما می خواست وقت خود را تلف نکنیم و به مجروحین جلوتر برسیم چند متری به جلوتر حرکت کردیم که ناگهان منظره ای غیر قابل باور مرا در جا میخکوب کرد خدایا چه می دیدم، آیا این چشمان من است که این حماسه خونین را می نگرد؟ باورم نمی شد، اجساد خونین و پر پرشده ی بیش از سی نفر از بسیجیان در کنار هم چسبیده و یک پل گوشتی را ساخته بودند تا رزمندگان دیگر از روی آنها عبور کرده خط اول دشمن را در هم بکوبند، همانطور مات و مبهوت خشکم زده و به آن صحنه زل زده بودم در دل گفتم: خدایا مادران اینها کجا هستند که فرزندان برومند خود راکه اینگونه عاشقانه و خونین بال به معبود خود پیوسته اند نظاره کنند آیا واقعا” معامله ای شیرین تر و گوارا تر از این جانفشانی برای عبد با معبود متصور می باشد. پاهایم مرا به سختی یاری می کردند، کمی به جلوتر آمدم، دلم نمی آمد پا روی اجساد بگذارم، برای همین دقت می کردم پاهایم را در کنار آنها گذاشته و به طرف خاکریز دشمن حرکت کنم، هنوز گرمی بدن شهدا را بخوبی حس می کردم عجب منظره ای بود، دوست داشتم کاری برای آنها بکنم و یا اگر در بین آنها کسی زنده است کوشش خود را کرده باشم، اما هیچ حرکتی از آنها دیده نمی شد، برای خودم مجسم می کردم که اگر کسی هم از بین آنها زنده می بود، در آن شرایط سخت و گلوله باران های نیروهای رزمنده برای هجوم به خط اول عراقیها، آنقدر از روی آنها گذشته بودند تا همگی به شهادت رسیده بودند. در همین افکار بودم که ناله کسی رشته ی افکارم را پاره کرد، چشمم به طرف صدا دوخته شد. جوان کم سن و سالی آن طرف شهدا در میان میدان مین، روی زمین غرق در خون افتاده بود خیز برداشته تا خود را به او برسانم، فریاد کشید: جلو نیا، زیر پایت مین است، اگر پا گذاشتی معلوم نیست چه اتفاقی می افتد، گفتم: پس حالا چه کنم، من نمی توانم آه و ناله ات را تحمل کنم، خواهش کرد و گفت: نگران نباش من شهید می شوم و آثار شهادت را به عینه می بینم دیگر ناله نمی کنم تو را به خدا به جلو برو و مجروحان دیگر را مداوا کن، زود باش معطل نکن و برو، حال من بیچاره چکار بایستی می کردم، با اکراه و با اصرار آن جوان پاک باخته، راهم را ادامه دادم ولی چیزی که مرا خیلی ناراحت کرد این بود که دیگر آه و ناله نکرد تا جان کسی را به خطر نیندازد، پاهایم عارشان می آمد قدم از قدم بردارند و در حالی که خیره خیره به آن جوان نگاه می کردم از آنجا دور شدم و دیگر هیچ خبری از او به من نرسید. این صحنه هیچ گاه از خاطرم نمی رود و تا آخر عمر آن را فراموش نمی کنم. در طول عمرم بارها و بارها این صحنه مانند فیلمی از مقابل چشمانم می گذرد. خدایا تو خود می دانی این چیزها باورم نمی شد و از ظرفیت و ذهنم فراتر بود و خودم را در مقابل این همه ایثار و از خود گذشتگی بسیار حقیر می دیدم و می بینم.
842166123353254764818681591558787123248

هر چه جلوتر می رفتیم مجروحین بیشتری ما را به خود می خواندند تا اینکه سرانجام به خاکریز و خط دشمن رسیدیم از خاکریز بالا رفته به آنطرف سرازیر شدیم خدایا چه می دیدم روی زمین مملو بود از کشته های عراقی که در هر سو پراکنده بودند آثار وحشت و ترس در چهره ی آنها کاملا”هویدا بود و از وضع کشته ها بخوبی در می یافتی که رزمندگان با چه سرعت عملی آنها را به هلاکت رسانده اند. به حرکت خود که در امتداد جاده بود ادامه دادیم هنوز برادر عبیری و سایر برادران با من بودند تا اینکه صدای برادری مارا متوجه خود کرد به جلوتر رفتیم عزیز تقی زاده (در عملیات های بعدی به شهادت رسید) از بچه های دزفول بود. گفتم عزیز، از بچه ها چه خبر؟ گفت: به جلو رفته اند، سپس اشاره به بازوی خود که زخمی سطحی برداشته بود کرد و گفت: دستم را پانسمان کن تا با هم به جلو برویم، دستش را پانسمان کردم و همه با هم جاده را که یک و نیم متر از سطح زمین بلندتر بود پیش گرفتیم ، بعد از طی مسافتی عزیز گفت: دیگر جلوتر نمی رویم می ترسم در دام عراقیها بیفتیم و اسیر شویم چند لحظه ای همانجا نشستیم تا سپیده دمید نمازمان را خواندیم کم کم از پشت سرمان سایه های مبهمی نمودار شدند جلوتر آمدند تانک های ارتش خودمان بودند، از آمدن آن همه تانک روحیه ی مضاعفی گرفتیم یکی از درجه داران ارتش جلو آمد سلام کرد و گفت: رزمنده ها تا کجا رفته اند؟ گفتیم، ما به طرف جلو می رویم و مسیر حرکت را به آنها نشان دادیم و آنها با سر و صدای زیاد به طرف جلو به راه افتادند از عقب صدای چند نفر بگوشمان رسید، برادر روغنی به همراه سی نفر از بچه های گردان بودند که به طرف ما می آمدند با خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفته همه با هم به طرف جلو حرکت کردیم، هوا کاملا روشن شده بود و ما به خاکریز دوم عراقی ها رسیدیم. روی خاکریز رفتم در کنار خاکریز سنگرهای زیادی دیده می شدکه در میان آنها مملو بود از تانکهای دشمن که عراقی ها آنها را رها کرده و فرار کرده بودند. در جلوی ما تا چشم کار می کرد بیابان رملی و هموار بود یک وقت متوجه شدم صدها عراقی با ترسی عجیب به طرف مواضع خودشان عقب نشینی می کنند. خدایا آن همه عراقی از کجا سر درآوردند واقعا حیرت آور بود، تعداد آنها آنقدر زیاد بود که احساس می کردی تمام دشت مانند لانه ی بزرگی از مورچگان هستند. مطمئن بودم آنها عقب نشینی می کردند تا مجددا سازماندهی کرده و به ما حمله کنند. نیروهای گردان سلاح های خود را آماده کرده و به طرفشان شلیک کردند. تازه متوجه شدم که من سلاح ندارم(چون که امدادگر بودم به من اسلحه ندادند) و ممکن است چه مشکلاتی برایم بوجود آید، نگاهم را به اطراف چرخاندم که اسلحه ی کلاش تاشویی را روی یکی از تانک های عراقی دیدم سریع از جا جسته و سلاح را برداشته و آن را مسلح کرده و به طرف عراقی ها شلیک کردم تا اینکه خشابم خالی شد و من خشاب دیگری در اختیار نداشتم سلاح را روی شانه ام گذاشته تا در بین راه، شاید چند خشاب اضافی پیدا کنم مدتی بچه های گردان مشغول تیراندازی بودند تا برادر روغنی همه را به جلو خواند تا بتوانیم به گردان بپیوندیم در بین راه، اجساد بسیار زیادی از عراقی ها روی زمین ریخته شده و انسان دست انتقام خدا را می دید که چگونه مانند عذابی هولناک بر سرشان فرود آمده بود اما در گوشه و کنار دشت پیکر مطهر شهدا نیز به چشم می خورد و من چند خشابی از جیب خشاب آنها بیرون آورده و در جیب های شلوارم گذاشتم و چون حمایل نداشتم کشیدن آن همه خشاب و کوله امداد و اسلحه سخت و عذاب آور بود.

هنوز روی جاده راه می رفتیم که از دور یک جیپ عراقی با سرعت و به اشتباه به طرف ما می آمد و به حدود هفتاد متری ما رسید و ما با سرعت سلاحمان را آماده کرده به طرف جیب شلیک کردیم و بلافاصله منحرف شده با شدت به کانال مجاور جاده برخورد نمود و شش نفر از عراقیها از آن خارج شده که با گلوله های برادران از پای درآمدند وقتی به آنها نزدیک شدیم، دریافتیم همه درجه داران و افسران ارتش عراق هستند که همگی به هلاکت رسیدند. این یک پیروزی بزرگ بود که خداوند شامل حال ما کرد. چرا که از بین رفتن فرماندهان عراقی، یعنی شکست کامل نیروهای دشمن. از آنها گذشته راهمان را به طرف جلو ادامه دادیم ولی چیزی که کاملا” مشخص بود اوضاع بسیار درهم جبهه بود چرا که اطراف ما بطور کامل پاکسازی نشده و هنوز تعداد زیادی از عراقی ها با جنگ افزارهای خود در بین اراضی آزاد شده جا مانده بودند و احتمال هر حادثه ای در هر جایی نیز می رفت.
از دور نیزارهای وسیعی که چسبیده به هورالعظیم بودند نمودار شدند که ناگاه شلیک سنگین کالیبر پنجاه تانک عراق از بین نیزارها به طرف ما شروع شد. گلوله های رسام را با چشم خود می دیدم که از بین پاهایمان رد می شد و هیچ آسیبی به کسی نمی رسید، سریع خودمان را به کانال کنار جاده انداختیم و چون افراد آرپی جی زن در بین ما نبود امکان حمله به تانک را نداشتیم. فرمانده دستور داد به طرف جلو حرکت کنیم و ما از ارتفاع کنار جاده استفاده کرده به راهمان ادامه دادیم. جاده بستان به چزابه که ما از کنار آن می گذشتیم، هرچند متر، به فاصله های معین دارای لوله های بزرگی زیر آن بود که امکان عبور آب در زمستان و وصل کردن طرفین جاده را به هورالعظیم امکان پذیر می کرد در نتیجه گذشتن از روبروی این لوله ها بسیار سخت بود، چرا که شلیک گلوله های عراقی ها به ما امان نمی داد و می بایستی با سرعت زیاد از آنها می گذشتیم. به هر حال مدتی را راهپیمایی کردیم و محیط اطراف ما امن تر شد و دیگر می توانستیم روی جاده رفته واز عراقی ها هم درآن حوالی خبری نبود. تا اینکه از دور یک نفربر از طرف عقب به ما نزدیک می شد و ما از پرچم ایران که بر روی بی سیم نصب کرده بود فهمیدیم که ارتشی است و برای آنکه ما را به جلو ببرد دست بلند کردیم، وقتی کنارمان ایستاد سئوال کردیم: کجا میروی؟ و راننده با روحیه ی خاصی گفت: کربلا، و این کلام شیرین، چه خوب بر روحیه ما اثر گذاشت،‌ سوار نفر بر شدیم و آن هم با سرعت حرکت نمود اما حفظ کردن تعادل درروی آن جاده، خصوصا” زمانی که به جاده خاکی می رفت، کاری بسیار مشکل بود، با خود گفتم: این همه سرعت برای چه؟ که ناگهان با انفجار پی در پی خمپاره های دشمن جواب خود را گرفتم، سر انجام به خط سوم عراقی ها رسیدیم و نفربر، ما را در کنار خاکریز پیاده کرد، از خستگی نایی در بدن نداشتیم مقداری غذا تهیه کرده و خوردیم تا اینکه چشمم به برادر محمود دانشیار (در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید ) و یکی از دوستانش افتاد با اشتیاق فراوان همدیگر را در آغوش گرفتیم و از حال و احوال دیگران پرسیدم و با همان حال بر روی زمین نشسته و غرق صحبت شدیم، روبروی ما نیزارهای سبز و وسیعی قرار داشت و ما آنقدر مشغول خودمان بودیم که حتی متوجه حرکت تانک چیفتن برادران ارتش و قرار گرفتن لوله تانک در بالای سرمان نشدیم، یک وقت در بین صحبتها، صدای شلیک تانک، همه را زمین گیر کرد، مات و مبهوت همدیگر را نگاه کردیم، گوشم بشدت سوت می کشید و سرم گیج می رفت، به فاصله کمی از شلیک تانک خودی، انفجار عظیم دیگری حواسمان را به نیزارها کشاند. در بین نیزارها تپه ای وجود داشت که تانک عراقی روی تپه در حال سرازیر شدن بود که برادران ارتش بموقع متوجه شده و با یک شلیک دقیق، آن را منهدم کردند و با این کار غریو الله اکبر رزمندگان فضا را پرکرد. عجب روحیه ای به نیروها بخشید اما تازه به موقعیت خود پی بردیم که هم از جلو و هم از عقب مورد تهدید عراقی ها بودیم و از همه طرف تیر می آمد. بلافاصله روی زمین دراز کش شدیم و برای مقابله با این وضع نیمی از تانک های خودی به طرف جلو و نیمی به طرف عقب آرایش گرفتند.

ناگهان اوضاع جبهه دگرگون شد، باران گلوله ها از هر طرف می آمد، صفیرگلوله ها بی امان از اطراف به گوش می رسید در حقیقت ما محاصره شده بودیم نمی دانم چگونه شد که از محمود جدا شدم و هر کدام به طرفی کشیده شدیم و من به طرف راست خاکریز دویدم در جلوی ما چند تانک عراقی در سنگرهایی که در زمین حفر شده بود جا خوش کرده بودند. تنها چیزی که از آنان دیده می شد کالیبر و لوله ی تانک بود و دیگر هیچ، بارش گلوله ها شدیدا” ادامه داشت و شلیک گلوله ها ی تانک اطرافمان را شخم می زد و ترکش های آن از بیخ گوشمان رد می شد. آرپی جی زن ها مرتب شلیک می کردند ولی به علت جاگیری مناسب تانک ها، به آنها برخورد نمی کرد، به سمت چپ خاکریز رفتم تا مجددا” به جاده بستان به چزابه رسیدم چند نفر از برادراها با من بودند. از لوله های زیر جاده به آن طرف رفتیم ولی اوضاع آن طرف نیز بحرانی بود و تعدادی از نیروهای بسیجی نیز به زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند دوباره برگشتیم و به همراه دو نفر از برادران آرپی جی زن تصمیم گرفتیم به یکی از تانک ها که در نزدیکی ما بود حمله کنیم، در فرصتی مناسب بطرف آنها یورش بردیم در حال دویدن به طرف تانک بودم که دیدم، تانگ، سر لوله ی خود را به طرف من نشانه رفته، سریع خود را به طرف چپ کشاندم. در حال دویدن یک چشم به تانک داشتم متوجه شدم که لوله خود را به طرف من می چرخاند، از فاصله تقریبا” دو متری خودم را میان گودالی پرتاب کردم و در حال غلط خوردن در گودال بودم که گلوله تانک بالای سرم منفجر شد و ترکش ها اطرافم را سوراخ سوراخ کرد. نگاهی سریع به بدنم کردم تمام خاکی شده بود ولی به لطف خدا زخمی نشدم بالا آمدم نگاهی به اطراف انداختم آرپی جی زن ها چند بار شلیک کردند ولی به تانک ها برخورد نمی کرد بنابراین برگشتیم وبرادران آرپی جی زن نیز در فاصله ای دورتر پناه گرفتند و من با تعدادی از برادران در کنار جاده مستقر شدیم هنوز حالمان جا نیفتاده بود که از بین نیزارهای پشت سر ما، یک تانک عراقی با شتاب بیرون زد و از روی جاده با سرعت به طرف ما آمد. من و دوستانم که همگی کلانش داشتیم به طرف او شلیک کردیم، مسلم بود که به تانک اثر نمی کند، با سرعت از جلوی ما عبور کرد تا خود را به خطوط عراقی ها برساند آنقدر سرعتش بالا بود که بشدت به ایفای عراقی که قبلا” مورد اثابت قرارگرفته و در حال سوختن بود برخورد کرد و با ناباوری از روی آن گذشته آنرا زیر خود له کرد و تصمیم به فرار داشت که شلیک دقیق یکی از آرپی جی زن ها کار تانک را ساخت و در جا منفجر شد، فریاد الله اکبر رزمندگان فضا را پر کرد هنوز نگاهمان به آن صحنه بود که دوباره تانک دیگر عراقی از بین نیزارها خود را به جاده کشانده به طرف ما که جلو بودیم آمد، چه منظره ای بود شلیک سلاح های سنگین و سبک رزمندگان، خدمه تانک عراقی را کلافه کرد بطوریکه با سرعت از جلوی ما رد شده و بشدت به تانک و ایفای در حال سوختن برخورد کرد و به محض اینکه تصمیم گرفت از کنار آنها عبور کند اینبار موشک تاو برادران ارتش برجک تانک را نشانه گرفته به هوا پرتاب کرد و آتش انفجار آن، آسمان را پر کرد و ما سر از پا نشناخته الله اکبر می گفتیم و از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم.

دیدگاهتان را بنویسید :

نام

پست الکترونیک

وب سایت

XHTML: شما می توانید از این برچسب های HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

کد امنیتی *