انتشار : جمعه, 06 دسامبر 2013

گلوله های توپی که منفجر نشدند

به اشتراک گذاشتن
برچسب ها

سال ۶۲ ودرعملیات خیبر.لشکر۷حضرت ولیعصر(عج)ماموریت پیدا کرد با فریب دشمن در منطقه پاسگاه زید و شمال شلمچه چند لشکراز سپاه واردعمل بشن و بتوانن جزایر استراتژیک مجنون رو تصرف کنند.سه چهار شب قبل از عملیات توی سنگر نشسته بودیم.

حدود ساعت ۱۱ شب عراق شروع کرد به گلوله باران توپخانه ای .شدت گلوله باران خبر از اتفاقاتی داشت که ما کمتر حدس میزدیم.با یکی از دوستان سنگر پست امداد رو رها کردیم و با موتور راه افتادیم بسمت خط مقدم. به خط که رسیدیم جنب و جوش عجیبی در خط بود.با چند تا از دوستان که صحبت کردیم همه میگفتن عراقی ها میدونن که ما میخوایم از این نقطه حمله کنیم و حتما آماده هستن.یکی از بچه ها توی سنگرکوچیک روی خاکریز نشسته بود و داشت نگهبانی میداد.نزدیکش شدم و گفتم خدا قوت دلاور.گفت سلام برادر جان بفرمائید درسته سنگرم کوچیکه ولی دلمون دریاست.جامون میشه.گفتم ممنون باید دوسه جا سر بزنیم .با تعجب دیدم میشماره.بیستو یک.بیستو دو بیستوسه.گفتم چی میشماری.گفت گلوله های توپ که عراق بطرف ما شلیک میکنه.ولی تعجبم از اینه که چرا میخورن زمین منفجر نمیشن.یک ساعتی نشستیم خط و دوباره برگشتیم.سنگر پست امداد.چیز عجیبی که توی شلیک این گلوله ای توپ میدیدیم این بود شلیک عراقی ها خوب بود وصدای شلیک قشنگ میومد.ولی از انفجار گلوله های توپ که به زمین بخورند و منفجر بشن خبری نبود.ساعت حدودا ۲شب بود.صدای آمبولانس میومد دویدیم بیرون.در آمبولانس رو که باز کردیم دیدم مجروح ما  همون رزمنده ای بود که گلوله ها رو میشمورد.اون رزمنده تا ما رو دید .گفت راستی تا ۴۵۰شمردم .ولی هنوز هم نفهمیدم چرا گلوله ها منفجر نشدن.بچه های امدادگر گذاشتنش روی برانکاد و آوردن روی تخت اورژانس.وپزشکیارها شروع کردن به مداوای مجروح.دو سه ساعتی گذشت و شهید احمد رضا صادق خانی با یک موتور تریل از خط اومده بود عقب .یادم نیست برای بردن وسیله ای چیزی اومده بود یا برای استراحت.تا رسید توی سنگر ما گفت راستی بچه ها از سر شب تا چند لحظه پیش شما هم دیدید هر چی عراقی ها توپ زدن هیچکدوم منفجر نشد.گفتم آره اتفاقا تا ۴۸۵گلوله شمردیم و حتی یکی منفجر نشد.گفت علتش رو توی خط فهمیدیم.

نیم ساعت قبل دوتا عراقی خودشون رو به نیروهای ما تسلیم کردن.یکیشون فرمانده توپخانه یکی از لشکر های ارتش بعث و دیگری معاونش بود.با مشکلات زیادی خودشون رو به نیروهای ما رسانده بودن. اون فرمانده توپخانه دلیل تسلیم شدنشون رو اینطور بیان کرده بودن. حدودا ده روز پیش از ستاد ارتش بعث عراق به ما ماموریت دادن تا برای دفع حمله ایران به این منطقه لشکر کشی کنیم.برای دست بوسی پدر ومادرم رفته بودم به روستائی که اونها ساکن انجا هستن.مادرمن شیعه است و پدرم سنی.دست پدرو مادرم رو که بوسیدم و گفتم برام دعاکنن .مادرم یه جمله گفت که دست وپام رو بست.مادرم گفت پسرم.نکنه توی جبهه از ایرانیها بکشی .چون ممکنه بین اونها از سادات و از اولاد حضرت زهرا باشه و فردا روز قیامت من جلو حضرت زهرا خجالت بکشم که پسرم اولاد پیغمبر رو کشته.با این حرف. مادرم من رو مدیون کرد.

از دوشب پیش با معاونم قرار گذاشتیم که دستور بدیم ماسوره های گلوله های توپ رو روی اونها نبندن.تا موقع برخورد با زمین منفجر نشن.اگر بروید و گلوله های شلیک شده رو بازدید کنید تمام گلوله هائی که از دیشب شلیک شده ماسوره ندارن.بچه ها رفتن و دیدن درسته گلوله های توپ شلیک شده هیچکدوم ماسوره ندارن.اون فرمانده عراقی گفته بود بخاطراین عمل ما و برای اینکه ارتش بعث خانواده ما رو اعدام نکنه خواهش میکنم اسامی ما رو فعلا اعلام نکنید.بچه ها با احترام اون اسیران عراقی رو تحویل ستاد لشکر دادن و دو سه شب بعد عملیات خیبر شروع شد و منجر به تصرف جزایرمجنون گردید.یاد و خاطره تمام شهدا بخصوص شهدای عملیات خیبر گرامی باد

راوی امیر ابراهیمیان

دیدگاهتان را بنویسید :

نام

پست الکترونیک

وب سایت

XHTML: شما می توانید از این برچسب های HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

کد امنیتی *