امدادگر نارنجک انداز
برای عملیات بستان اعزام شده بودیم ، دوره های سخت آموزش قبل از عملیات مثل بیدارباش یک ساعت قبل از اذان صبح ، ورزش صبحگاهی ، چای خوردن در لیوان های پلاستیکی ، همه اینها بخشی از برنامه های آماده سازی بود .
همه نیروهای بسیجی که از دزفول اعزام شده بودند در قالب یک گردان بنام ” گردان دزفول ” با فرماندهی حاج غلامحسین کلولی سازماندهی شدیم . من از همان ابتدا دوست داشتم آرپی زن باشم اما بخاطر جثه کوچکم و علیرغم میل باطنی ام مرا به دسته ارکان و بعنوان امدادگر فرستادند ، حقیقتا خیلی بهم برخورد ! من که قرار بود آرپی جی زن شوم حالا باید یک کیسه کمک های اولیه به کمر بسته و یک سر برانکارد را بگیرم ! بدتر از آن موقع تحویل تجهیزات ، یک اسلحه ژ3 به من دادند هرچه اصرار کردم که بابا من امدادگرم لااقل یک کلانش به من بدهید که سبکتر است اما کسی گوشش بدهکار نبود . . .
زمان عملیات فرا رسید ، شب عملیات هنگام حرکت نیروها نم نم باران شروع شد وقتی از خط خودی حرکت کردیم یکی دوبار اسلحه ام به زمین خورد و حسابی گلی شد و همانطور که حدس می زدم موقع درگیری با دشمن از کار افتاد ! من هم که اسلحه خراب بدردم نمی خورد آنرا انداختم و دوتا نارنجکی را که همراه داشتم بدست گرفتم بعد از شکستن خط دشمن ، تانک های عراقی زیادی آنجا بود من هم بالای یک از تانکها رفته و نارنجک ها را از دریچه بالای تانک به داخل آن انداختم با انفجار نارنجک ها مهمات داخل تانک منفجر شد . کمی جلوتر کنار جسد یک عراقی تفنگ کلانشی با خشاب 75 تایی افتاده بود آن را و چند تا نارنجک برداشتم و حالا که دیگر در بالا رفتن از تانک و نارنجک انداختن در آن تبحر پیدا کرده بودم نارنجک های خود را داخل چندتا از تانک ها انداختم . اصلا یادم رفته بود بعنوان امدادگر وارد عملیات شده ام !
روز بعد که کمی منطقه آرام شد یکی فریاد زد امدادگر ، امدادگر ! تازه یادم آمد که من امدادگرم ! بالای سر رزمنده مجروح رفتم و با استفاده از کیسه امداد همراهم ، زخم او را پانسمان کردم .
راوی برادر عزیزم : رضا