داستانی خواندنی : شیوه عجیب کسب و کار یک قصاب در دزفول
دزنا ۲۴″ اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه ی کسب و کارش خواهم گفت، بروید و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید، مجبورید بیخیال ماجرا شوید. باید بروید گلزار شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گلزار و در سومین ردیف عشق، دنبال مزاری بگردیدکه روی آن حک شده است: «شهید عبدالحسین کیانی» و سپس چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و جذبه ای خاص به شما لبخند میزند.
شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» سی ودو سال پیش، زن و بچه هایش را، مغازه و دامداری اش را، خانه و کاشانه اش را رها می کند و دل می زند به دریای فتح المبین و سهم اش از فتح المبین می شود دوازده گلوله و شناسنامه ای که در چهل و سومین بهار عمرش مهمور می شود به مهر : «به فیض شهادت نائل آمد»
مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش عبدالحسین» است. سایر خصوصیت های دیگرزندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی اسلامی اش را باید منتظر باشید تا بچه های مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در کتاب«جوانمرد قصاب» چاپ کنند.
او از ما راضی باشد . . .
همیشه با وضو می رود مغازه. هر گاه از او می پرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از وضع بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد:«الحمدلله … ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد . . . »
سنگین تر از وزنه
همیشه بیشتر از وزنه ای که توی کفه ترازو گذاشته است، گوشت می دهد دست مشتری. همیشه کفه ی گوشت به کفه ی آن طرفی می چربد. هیچکس کفه های ترازوی مش عبدالحسین را مساوی ندیده است. همیشه سمت گوشت سنگین تر است.
عادت
هیچ وقت کسی نمی بیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتری هایش می گیرد، بشمارد. پول را که می گیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، می اندازد توی دخل. این عادت همیشگی اش است.
سنگ ترازو
اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمی کند. می گوید:« برای هر مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه می دانند که او همیشه بیشتر از حق مشتری گوشت می گذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را می شناسد، نمی گذارد مشتری مبلغی را که گوشت می خواهد به زبان بیاورد. مقداری گوشت می پیچد توی کاغذ و می دهد دستش.
الکاسب حبیب الله
او قصّاب محلّه ی ما بود ، مردی با محاسنی سیاه و چهره ای نورانی ، قدی رشید وقامتی رعنا ، بازوانی ستبر و سینه ای گشاده ، براستی دلیری ودلاوری برازنده ی اوبود ، دیده گانش نافذ ودرراه رفتنش استواری موج می زد . او را بدون لبخند نمی دیدی ولبخند با قرمزی صورتش ، زیبایی او را چندین برابر میکرد . اومعروف به مشهدی عبدالحسین و مغازه ی او نبش کوچه ی شهربانی قدیـــم واقـــع در خیابان شریعتی(سی متری سابق)بـود. او به راستی یکی از حبیبان الهی بود (الکاسبُ حبیبُ الله) ، به وقت فروش گوشت ، کمتر به مشتری نگاه می کرد و یا اصلاً نگاه نمی کرد ، گویی می خواست نفهمد که مشتریش کیست تا خدای نخواسته ، در انتخاب گوشت ، برای مشتری تبعیض قائل نشود ، به درستی کیل(وزن)می کرد و به هنگام مراجعه ی فردی مستمند، آن طور که می باید به او توجّه و کمک می نمود . قبل از انقلاب چون در خانواده ای مذهبی و انقلابی حضور داشت او را به عنوان یکی از چهره های انقلابی و یکی از یاوران توانای انقلاب و از یاوران انقلابیون به شمار می آوردند . در جلسه ی قرائت قرآن مسجد آقا حبیب واقع در محله چولیان (خیابان شریعتی) شرکت می کرد وعلاقه ی فراوانی به تلاوت و قرائت قرآن داشت او هر شب از منزلش که روبروی کوچه ی مسجد آقا حبیب بود به این مسجد می آمد وبا ذوق وشوق زیادی اقامه ی نماز کرده و در مکتب قرآن زانو می زد و کلام وحی الهی را با جان و دل سامع وشنونده بود.
یک روز همه ی بچه های جلسه را جهت صرف نهار به منزلش دعوت کرده بود ((در شوادون (زیر زمین) وفقط صرف کله پاچه، آنهم چه کله پاچه ای )) روزی به یاد ماندنی در خاطره ی بچه های جلسه .
در ایام محرم مشوّق بنده در نوحه خواندن در مسجد آقا حبیب بود و از نوحه ی(سفینه النجاتِ ما یا ابا عبدالله- تو مایه ی حیات ما یا ابا عبدالله) بسیار خوشش می آمد .
پس ازپیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی ، دل او به شوق وصل یار، آسمانی شده بود . تا اینکه در روزهای آماده شدن در پادگان دو کوهه وقبل از عملیات فتح المبین او علمدارِ بچه های رزمنده دزفولی شده بود او بیرق دارِ یاوران مهدی(ع) شده بود او مرحله ی عبدالحسینی را پشت سر گذاشته بود و به مرحله ی ناصر الحسینیرسیده بود او در پادگان دو کوهه به هنگام صبحگاه ، پرچمدار شده بود .او کسی نبود بجز (حاج عبدالحسین کیانی) فرزند حاج علی کیانی .
او یعنی حاج عبدالحسین کیانی در عملیات پیروزمند فتح المبین به اتفاق یاورانی از یاوران حضرت مهدی(ع) از جمله پسرِ برادرش شهید مسعود کیانی ، ازفرش پر گشوده و به سوی عرش پرواز کردند.
شهید حاج عبدالحسین کیانی در روز پنج شنبه ۱۲/۱/۱۳۶۱ تشییع و در کنار دیگر شهیدان شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد .
*** او اگر ما را شفاعت کند ، دیگر چه می خواهیم ؟
حضرت امام خمینی(ره) در پیامی خطاب به رزمندگان عملیات پیروزمند فتح المبین فرمودند :
اینجانب از دور، دست وبازوی قدرتمند شما را که دستِ خداوند بالای آنست می بوسم وبر این بوسه افتخار می کنم .
محمدحسین دُرچین
جوانمرد قصاب
در دوران جنگ تحمیلی که کمبود کالا به مردم فشار میآورد، روزی مشهدی عبدالحسین کیانی به من گفت: شخصی به من پول میدهد که به افراد نیازمند گوشت برسانم. شما هم اگر نیازمندی سراغ داشتی بفرست مغازه. من هم همین کار را کردم و کسانی را که میدانستم توان مالیشان کم است، معرفی میکردم و او بسیار آبرومندانه کمکها را به آنها میرساند. به این شکل که هنگام تحویل گوشت، دست خود را دراز و وانمود میکرد که دارد پول میگیرد یا اینکه پولی میگرفت و دوباره پول را زیر گوشت گذاشته و بر میگرداند تا دیگران متوجه قضیه نشوند.
این کار او من را به وجد آورد و به فکر افتادم این کار خوب و نیک را ترویج دهم. به همین دلیل، یک روز سراغ شهید عبدالحسین رفتم و به او گفتم: دوست دارم این آدم نیکوکار را بشناسم و من هم به نوبه خودم از او تشکر کنم. گفت: چون میدانم راضی نیست نامش را نمیگویم. اصرار کردم و او با لبخند همیشگی سعی میکرد، مرا از این کار منصرف کند. با حدسی که زده بودم، به او گفتم: حالا که معرفی نمیکنی، پس فقط به یک پرسش من پاسخ بده.

پس از شهادت او در عملیات فتح المبین تازه متوجه شدم که او کمکهای زیادی میکرد حتی کسانی بودند که همیشه خرجی آنها را میداد، ولی تلاش میکرد کمکها و امور خیر خود را به نام دیگران ثبت کند.
او من را از قمارخانه نجات داد
روزی ساعت سه که به قصد رفتن به قمارخانه از منزل بیرون آمدم، در بین راه با شهید کیانی برخورد کردم. از من پرسید: کجا میروی؟ گفتم: قمار خانه. یکباره شهید به نشانه سکوت دستش را بر دهان مبارک گذاشت و به من گفت: نرو و از این کار دست بکش و توبه کن. از من پرسید که آیا در این راه پولی از دست دادهای؟ گفتم: بله مقداری از پولم را باختهام. گفت: من جبران میکنم.

او این سرمایه را در اختیار من گذارد و گفت: برو دنبال کار و دیگر دنبال کار خلاف نرو. من هم اطاعت کردم و رفتم دنبال کار. به کار خرید و فروش گوسفند پرداختم و با این کار وضع مالی خوبی پیدا کردم و برای خودم خانهای خریدم. ازدواج کردم و زندگیام به سرعت سر و سامان گرفت که این را نخست مدیون خداوند متعال و دوم شهید عبدالحسین کیانی هستم.

اطاعت از امام خمینی (ره)
از آن موقعی که امام سفارش کرده بود، بروید جبهه تا جوانها خسته نشوند، او گفت: من هم باید برای عملیاتهای اصلی به جبهه بروم. دیگر به جبهههای پدافندی بسنده نکرد تا اینکه، عملیات فتح المبین شروع شد و مسئولین سپاه به او اصرار میکردند که در عملیات شرکت نکند؛ اما ایشان با یک جمله همه را قانع کرد و گفت: امام فرمایش کرده بروید جبهه تا جوانان خسته نشوند. اگر امام گفته به استثنای من، قبول. من نمیروم جبهه. پس از این استدلال دیگر کسی حرفی نزد. او با داشتن هشت فرزند کوچک و دامداری و مغازه قصابی همه را رها کرد و به سوی تکلیف الهی و رضای معبودش رفت.
فقط طبق نوبت!
گوشت یخ زده میآورد، خانمش گفته بود که از گوشتها برای خودمان کنار بگذار و بیاور. ایشان هم گفته بودند که یکی از بچهها را بفرست بیاید توی صف بماند تا مثل بقیه مردم به او گوشت بدهم.

او لایق شهادت بود
هر کدام از بچهها که حاجی را میشناختند، میگفتند، شهید میشود.
ایشان به حمزه سیدالشهدا گردان معروف بود. روزی در پادگان دوکوهه بچهها به او گفتند: شما که زن و چند فرزند داری، چگونه به جبهه آمدهای و چه احساسی داری؟ دلتنگ و نگران نیستی؟ گفت: من اصلا فکر نمیکنم که بچه دارم. فکر نمیکنم که در دنیا هیچ چیزی داشته باشم.

یادکردى از شهید عبدالحسین کیانی
عبدالحسین کودکی اش، خاطره شیرین غیرت زیبایش بود؛ چرا که از همان بچگی که زیاد هم درس میخو اند، همیشه به فکر پدرش بود که خیلی کار میکرد و به پدرش میگفت من نمیتوانم تو را ببینم که کار بکنی و زحمت بکشی، اما من درس بخوانم. با اینکه درس هم میخواند، کمک پدرش هم میکرد.
باید نماز بخوانی
هم سن و سال بودند. در زمان بچگی که با هم دعوا میکردند عبدالحسین میتوانست او را بزند اما نمیزد، وقتی هم که بزرگ شدند صمیمیت بیشتری یافتند. عبدالحسین خیلی با ادب بود و رفیق دوران کودکی اش از زمان نوجوانی شاهد جوانمردیهای او بود که چگونه به افراد ضعیف کمک میکرد و برای آنها چیزهایی میبرد که نیاز داشتند. وقتی میرفت در مغازه عبدالحسین، او را تحویل نمیگرفت ولی با آن ابهت و جوانمردی که عبدالحسین داشت چه کسی میتوانست قید رفاقت با او را بزند؟ خیلی دوست داشت با او باشد. یک روز تعارف را کنار گذاشت و به او گفت: مشهد عبدالحسین چرا منو تحویل نمیگیری؟ چرا از من خوشت نمیاد؟
او با کمال ادب و تواضع گفت باید نماز بخوانی! گفت: مشکل فقط همینه؟ عبدالحسین جواب داد: بله. و او از همان موقع شروع کرد به نماز خواندن و او با توجه و مهربانیاش، وی را همراهی میکرد و از آن موقع به بعد هیچ وقت نمازش ترک نشد و میگفت که هر چه دارم از او دارم و ایمانم را مدیون شهید کیانی هستم.
بسیار باگذشت
مشهدی عبدالحسین خصوصیاتی داشت که هر کسی نداشت؛ غیرت و گذشت، معرفت و انسانیت بیاندازه داشت و بسیار با گذشت بود. علی وار زندگی میکرد. با همه احوالپرسی میکرد، ولی اگر میدانست فردی نمازنمی خواند و تارک الصلوه است با او رفاقت نمیکرد.
قصاب محله
او قصّاب محله بود؛ مردی با محاسنی سیاه و چهرهای نورانی، قدی رشید وقامتی رعنا، بازوانی ستبر و سینهای گشاده. حقیقتاً دلیری و دلاوری برازنده اوبود. دیدگانش نافذ و در راه رفتنش استواری موج میزد. او را بدون لبخند نمیدیدی و لبخند با رنگ سرخ و برافروخته صورتش، زیبایی او را چندین برابر میکرد. اومعروف به» مشهدی عبدالحسین» بود و مغازه اش نبش کوچه شهربانی قدیـــم واقـــع در خیابان شریعتی دزفول بـود. او به راستی یکی از حبیبان الهی بود ( که الکاسبُ حبیبُ الله ). به وقت فروش گوشت، کمتر به مشتری نگاه میکرد و یا اصلاً نگاه نمیکرد، گویی میخواست نفهمد که مشتریاش کیست تا در انتخاب گوشت، برای مشتری تبعیض قائل نشود، به درستی کیل ( وزن ) میکرد و به هنگام مراجعه فردی مستمند، آن طور که میباید به او توجّه و کمک مینمود.
قبل از انقلاب چون در خانواده ای مذهبی و انقلابی حضور داشت او را به عنوان یکی از چهرههای انقلابی و یکی از یاوران توانای انقلاب و انقلابیون به شمار میآوردند. در جلسات قرائت قرآن همراه جوانان و نوجوانان متواضعانه شرکت میکرد و واقعا دلگرمی و پشتوانه ای برای آنها بود.
علاقه فراوانی به تلاوت و قرائت قرآن داشت و هر شب از منزلش به مسجد آمده و با ذوق وشوق زیادی اقامه نماز کرده و در مکتب قرآن زانو میزد…
نور الهی
عبدالحسین خیلی با گذشت بود و خیلی هم بخشنده. دوست نداشت کسی از کمکهایی که به مردم میکند مطلع شود. دو خصوصیت ویژه هم داشت که هیچ کس نمیدانست. شاید حتی فرزندانش هم نمیدانستند؛ یکی قدرت فوق العاده و منحصر به فرد همراه با گذشتی که مختص او بود و دیگری نور الهی که در چهره اش بود.
منحصر بفرد
کار عبدالحسین قصابی بود. اگر چه این شغل را دوست نداشت، اما در کارش بسیار متعهد و وظیفهشناس بود واز دروغ گفتن بدش میآمد؛ مثلا اگر کسی پیش او میرفت و میخواست گوشت بخرد و میگفت گوشت بره میخواهم، میگفت: این گوشت گوسفند ماده است و این گوشت بزاست وگوشت بره ندارم.
او فردی منحصر به فرد بود و از تکبر وغرور بدش میآمد و با اینکه میتوانست ماشین آخرین سیستم بخرد اما با دوچرخه کارهایش را انجام میداد.
مقتدا
زمانی که در شهر بود به حال کسانی که در جبهه بودند غبطه میخورد و میگفت: خوشا به حال آنها! کاش به جای آنها بودم!
عبدالحسین راهی با ائمه معصومین علیهم السلام داشت، برای رفتن به جبهه بیقرار بود؛ آن دنیا را میخواست و به این دنیا وابستگی نداشت. او قدرت فوق العاده ای در جهات متعدد داشت و الگو و مقتدایش حضرت علی علیهالسلام بود.
خلق کریمانه
عبدالحسین یک دستگاه آب سرد کن بیرون مغازه گذاشته بود برای رهگذران، که در اثر استفاده زیاد و فشار ناشی از گرما چند روزی بود که از کار افتاده بود. یک روز رفتگری داشت کار میکرد، در حالی که گاریاش را در دست داشت و خیس عرق شده بود آمد که آب بخورد دید آب ندارد. از شدت خستگی و تشنگی رو کرد به صاحب مغازه یعنی عبدالحسین و گفت: تو از شمر بدتری! سردخانهات خشک است.
عبدالحسین او را صدا زد و گفت عمو بیا بنشین و دست او را گرفت، آورد داخل مغازه، نشاند روی صندلی و از یخچال آب خنکی برای او آورد. دو لیوان آب خنک به او داد و گفت: قدری بنشین تا خستگی ات در بیاید. یک چایی هم ریخت برای او. رفتگر نمیدانست چه بگوید و معذرت خواهی و خداحافظی کرد و رفت. کسی که شاهد برخورد رفتگر با عبدالحسین بود از برخورد او به خشم آمده بود و میخواست عکس العملی نشان بدهد که عبدالحسین او را آرام کرد و گفت: مش علی رضا! حالا مگه من با گفته او شمر شدم که شما اینقدر زود خودت را باختی و عصبانی شدی؟! خب این بنده خدا از گرمای هوا کلافه شده. و بعد از ظهر آن روز فرستاد دنبال تعمیرکار و تعمیرش کرد.
تکیه به خدا
اولین بار که عبدالحسین را دید زمانی بود که از او گوسفند میخرید. اگر چهار گوسفند داشت، حتی اگر گران هم میداد از او میخرید. عبدالحسین هیچ گاه راضی نمیشد به کسی از لحاظ مالی ضرری بزند و در معاملات خود خیلی به این مسئله توجه داشت. او به خدا تکیه داشت و همیشه از آدمهای ضعیف خرید میکرد، حتی اگر گران تر از بقیه به او میدادند.
استدلال جالب
یک روز برای خریدن گاو به گاوداری رفته و در آنجا با صاحب گاوداری صحبت میکرد و از او میخواست تا دو گاو را که انتخاب کرده برای او کنار بگذارد تا فردا بروند و گاوها را بخرند. ولی چند ساعت بعد در اثر اصابت موشک گاوها مردند، وقتی به گوش عبدالحسین رسید بدون وقفه رفت تا پول گاوها را بدهد. وقتی به او میگفتند: چرا این کار را میکنی؟ شما که هیچ مسؤلیتی ندارید و فقط در حد حرف زدن بوده، او استدلال جالبی آورده و گفت: اگر این گاوها گوساله ای در این زمان به دنیا میآوردند مال من بود، الان هم که مردهاند مال من است و رفت تا تمام پول گاوها را بدهد. صاحب گاوداری که مانده بود چه بگوید، به او گفت: لااقل نصف پول گاوها را بدهید ولی عبدالحسین قبول نکرد وتمام پول آنها را داد؛ در صورتی که اگر کس دیگری بود هرگز پول را نمیداد و یا به دعوا میکشید.
یک بنده خدا
پسرهمسایه ای داشتند به نام مصطفی که میخواست عروسی کند. عبدالحسین یک حلب روغن و برنج و گوشت و چیزهای دیگر آورد و به کسی گفت: ببر به آنها بده اما نگوچه کسی آورده.
او هم رفت در خانه مادر مصطفی و گفت که بیایید واین جنسها را ببرید. مادر مصطفی پرسید که چه کسی آورده و او هم گفت: یک بنده خدا. اوکمک به همه میکرد چه غریبه و چه آشنا.
اهل کمالات
آنچه باعث میشد که دوستانش روز به روز بیش تر به او علاقه مند شوند این بود که قدرت داشت ولی قدرت نمایی نمیکرد، نیروی روحی زیادی داشت و واجد کمال معنوی فراوانی بود. قدرت خدایی داشت. میگویند اهل کمالات بود، با صدای بلند حرف نمیزد و فوق العاده مؤدب بود، اما اگر مقابلش ده جوان هم بودند یک تنه با آنها مقابله میکرد و غالب میشد. اما هیچ وقت با کسی دعوا نمیکرد یا زور نمیگفت. ابهت خیلی چشمگیری داشت. هر گاه میدید به ضعیفی زور میگویند، به ضعیف کمک میکرد تا حق خود را بگیرد…
یک لیوان آب کوثر
اواخر سال ۱۳۵۹ زمینی در کنار منزل عبدالحسین خرید و شروع کرد به ساخت آن. برای کار بنایی نیاز به آب داشتند. از عبدالحسین درخواست کردند در صورت امکان اجازه بدهد تا از آب منزلش استفاده کنند. عبدالحسین هم با گشاده رویی پذیرفت. یک لوله از منزل او تا زمینش کشید و مشکل آب حل شد. آن موقع آب آبیاری و تصفیه نشده در اختیار مردم بود و سازمان آب ماهیانه مبلغی را به عنوان آبونمان از مشترکین دریافت میکرد و میزان مصرف هیچ تاثیری در هزینه نداشت.
بعد از اتمام کار ساختمانی که حدود هفت ماه طول کشید برای درخواست کنتور آب به سازمان آب مراجعه کرد. اگر چه فکر نمیکرد که مشکلی وجود داشته باشد اما برای احتیاط به کارمند آنجا گفت که من مدتی است که برای کار ساختمانی خود از آب همسایه ام استفاده کرده ام، تا مبادا چیزی بدهکار باشد. کارمند سازمان آب بلافاصله نام و آدرس مشترکی را که به او آب داده است، پرسید وقتی مشخصات عبدالحسین را به او داد با کمال ناباوری، آن کارمند گفت که ایشان دقیقا هفت ماه است که قبض آب خود را دو برابر پرداخت میکند و گفته است که به همسایه اش آب میدهد!
بعد از مدتی که عبدالحسین از جبهه برگشت و او را دید، همسایه اش به او گفت که یک بدهی به شما دارم. او مانند همیشه لبخندی زیبا بر لب داشت و گفت: یعنی ما آنقدر نیستیم که یه آب به همسایه مون بدیم؟!
اما همسایه اش خیلی اصرار کرد که باید پولش را بگیری و نهایتا عبدالحسین گفت: این بماند بین من و تو تا روز قیامت، هر کدام زودتر به حوض کوثر رسید یک لیوان آب به طرف مقابل بدهد. با شنیدن این کلام، همسایه اش نتوانست دیگر چیزی بگوید و ساکت ماند.
انسانی باتقوا
عبدالحسین تقوای زیادی داشت. میگویند اگر زنی برای خرید گوشت به مغازه اش میآمد نگاه به او نمیانداخت. صورتش را برمی گرداند و میگفت گوشت میخواهی و گوشت را میداد و پولها را هم نمیگرفت. میگفت: بگذارشان روی میز. بعد آنها را برمی داشت. اینقدر آدم باتقوایی بود که اصلا به زن نامحرم نگاه هم نمیکرد.
کتاب خدا
برادر عبدالحسین قرار بود ازدواج کند. مراسمات اولیه خواستگاری انجام شده بود و منتظر قرار نهایی بودند. مشهدی عبدالحسین به برادر دختری که قرار بود عروس برادرش شود گفت: برو از خواهرت بپرس ببین خواسته ای دارد یا نه، و ببین نظر خودش برای مبلغ مهریه چیست. او هم رفت و پس از صحبت با خواهرش نزد عبدالحسین آمد و گفت که نظر خواهرم برای مهریه همان مهر السنه و یک جلد کلام الله است. مشهدی عبدالحسین نگاهی به او کرد و گفت: خیلی سنگین است!
او با تعجب گفت: مشهدی عبدالحسین الان مهریهها را تا ده هزار تومان هم میگذارند، شما چطور میگویی این سنگین است؟
عبدالحسین جواب داد: شما هم ده هزار تومان بگذارید، بیست هزار تومان بگذارید، اصلا صد هزار تومان بگذارید، ولی کتاب خدا برای مهریه خیلی سنگین است. خواهرت خیلی زرنگ است که چنین مهریهای انتخاب کرده است.
بیشتر از همه
بعد از عید قربان رفت دم مغازه قصابی نزد مشهدی عبدالحسین و دید برخلاف قصابیهای دیگر که روز گذشته کلی گوسفند سر بریده بودند و پوست و رودههای گوسفندهای ذبح شده را که بهعنوان دستمزد گرفته بودند، جلوی مغازه آنها جمع شده بود، عبدالحسین اصلا آن روز هیچ پوست و روده ای نگذاشته!
با تعجب پرسید: مگر شما روز عید، قربانی نکردهای؟
عبدالحسین جواب داد: چرا اتفاقا من بیشتر از همه قربانی کرده ام. پرسید: پس پوست و رودههای آنها را چرا نیاورده ای؟
گفت: اخیرا قیمت پوست و روده گوسفند زیاد شده و هفت هزار تومان شده در صورتی که حق الزحمه من سه یا نهایتا چهار هزار تومان است، و به آنهایی که قربانی داشتند گفته ام بروید به فلان آدرس پوست و رودهها را بفروشید و حق من را یا الان یا بعد از فروش بدهید.
او از دنیا بریده بود و بر خلاف طالبان دنیا، گویی دنبال بهانه ای بود که دنیا و مال دنیا را به هر طریقی از خود دور کند.
اسمش را نمیگویم
اوایل شروع جنگ که دزفول مورد هجوم گلولههای توپ دشمن بود کمبود کالا و بیکاری خیلی به مردم فشار میآورد. عبدالحسین به یک نفر گفته بود که شخصی یا اشخاصی به من پول میدهند که به افراد نیازمند گوشت بدهم. شما هم اگر کسی سراغ داشتی بفرست پیش من تا گوشت بگیرد. بعد از مدتی که فشار اقتصادی تا حدودی کمتر شده بود، روزی رفت پیش مشهدی عبدالحسین و به او گفت که دوست دارم این آدم خیّر را بشناسم و من به نوبه خودم بروم و از او تشکر کنم و کسی که در آن شرایط سخت به فکر دیگران است باید الگویی باشد برای دیگران. چون مداحی میکرد بعضی اوقات چنین نمونههایی را برای مردم بازگو میکرد تا امور خیر گسترش پیدا کند.
با اصرار زیاد او بالاخره عبدالحسین گفت که چون میدانم راضی نیست اسمش را نمیگویم ولی او که دست بردار نبود و باز هم اصرار کرد و عبدالحسین با لبخند همیشگی سعی میکرد او را از این کار منصرف کند. او هم که میدانست عبدالحسین هیچ وقت دروغ نمیگوید حتی مصلحتی، به او گفت: باشه فقط یه سؤال میپرسم، راستش را به من بگو. اون شخص خودت نیستی؟
عبدالحسین دستش را دور گردن او انداخت و گفت: بابا این سؤالات چیه میپرسی؟ خدا خیرت بده ول کن… و او دوباره سؤالش را تکرار کرد و گفت: نه، قرار بود جواب بدی یا بگو آره یا نه.
گفت: اگر بگم نه، دروغ گفته ام اگر بگم بله، ریا شده… ولی راضی نیستم این را جایی بگویی، لااقل تا زنده ام.
مثل بقیه مردم
گوشت یخ زده میآورد. همسرش گفته بود که از گوشتها برای خودشان کنار بگذارد وبیاورد. او هم جواب داده بود که یکی از بچهها را بفرست بیاد توی صف بماند مثل بقیه مردم تا به او گوشت بدهم!
یعنی فرق نمیگذاشت. مثل بقیه مردم با خانواده هم برخورد میکرد!
پس نمیگیرم
عبدالحسین کمکهای زیادی میکرد، حتی کسانی بودند که دائما خرجی آنها را میداد ولی سعی میکرد کمکها و امور خیر را به نام دیگران انجام بدهد و به نام خودش ثبت نمیشدند.
یک روز یک نفر از جلوی مغازه قصابی عبدالحسین رد شد و دوباره برگشت، وقتی برای سومین بار داشت رد میشد عبدالحسین او را صدا کرد و آورد داخل مغازه با او سلام و احوال پرسی کرد و به او گفت: فکر میکنم که گوشت میخواهی و پول همراهت نیست و خدا به دلت انداخته که اینجا قرضی میدهند، درست است؟
آن شخص گفت: دو مطلب اول درست است؛ من مدتها است که گوشت نخریده ام و حقیقتش پول هم فعلا ندارم ولی اینکه فکر میکردم که شما قرضی گوشت میدهی نه.
بعد از مکث کوتاهی هم ادامه داد: البته الان که فکر میکنم چرا شاید هم این را خدا به دل من انداخته وگر نه چرا سه بار از اینجا رد بشوم؟! عبدالحسین برای او گوشت وزن کرد و به او داد. آن شخص انگشتر عقیقش را در آورد و به مشهدی عبدالحسین داد و گفت این باشد تا پولش را بیاورم. عبدالحسین انگشتر مرد را به او پس داد و گفت: این انگشتر مال نماز شماست، بگذار دستت بماند. برو هروقت داشتی بده و دوباره با تأکید گفت: هر وقت داشتی…
بعد از آن کسی که حاضر بود و شاهد ماوقع، گفت: اگر رفت و دیگر نیامد چه؟
عبدالحسین جواب داد: بهتر! اتفاقا ًمن هم میخواهم که نیاید. اگر هم داد چیزی را که دادهام پس نمیگیرم و پول را میگذارم برای کس دیگر!
عصبانی شد
خیلی کم پیش میآمد که عبدالحسین عصبانی بشود. همیشه مهربان و متبسم بود. یک روز رفته بودند بازار و آنجا به او گفتند به عنوان وکیل شما روی گوسفند قیمت گذاری کن و او قیمت واقعی گوسفند را عادلانه گفت، اما چون آنها انتظار داشتند که عبدالحسین طرفداریشان را بکند بحث میکردند و عبدالحسین به آنها میگفت که این مال اونقدر ارزش نداره که شما دارید روی اون بحث میکنید.
بحث و گفت وگو بالا گرفت و عبدالحسین عصبانی شد و گفت: من دنیا و آخرتم رو بسوزونم، بهخاطر شما و کم بگم؟ شاید این تنها دفعه ای بود که او عصبانی میشد که آن هم در رویارویی حق و باطل و عدالت و اجحاف بود…
میخواست گمنام بماند
میگویند درمورد کارهای خیر واقعاً سریع اجابت میکرد. وقتی کسی نیاز نیازمندی را به او میگفت یا چیزی برای کسی میخواست بدون اینکه سؤال کند کمک میکرد. کافی بود بشنود که دختری میخواهد ازدواج کند ونیاز به کمک دارد یا مستحقی به مایحتاج اولیه زندگی نیاز دارد، بدون اینکه سؤال کند چه کسی و کجاست، اصلأ طولش نمیداد و فردایش یک گوسفند، روغن، مرغ وبرنج میداد تا برایشان ببرند و شخص نیازمند که جنسها را برایش میبردند با تعجب میگفت که فکرش را نمیکردیم کسی پیدا بشه به این زودی کار ما را راه بندازه. و بعد سؤال میکردند که چه کسی بود کار ما را اینقدر سریع راهانداخت؟!
ولی عبدالحسین میخواست ناشناس و مخفی و گمنام بماند.
به پدر و مادرش هم احترام زیادی میگذاشت. همیشه بعد از این که از سر کار بر میگشت اول به دیدن پدر و مادرش میرفت وبعد به خانه خودشان…
آشنا یا غریبه
همه مسائل شرعی را رعایت میکرد و به بیت المال حساس بود. یک روز یک نفر آمد پیش او و گفت که پسرم سربازی بوده و به جرم مواد مخدر او را گرفتهاند. اگه میشه میانجیگری کنی وسفارش ما را کنید تا او را آزاد کنند. آن روز عبدالحسین رفت پیش مسئول این کار به او گفت که کسی به من گفته که به شما سفارش کنم پسرش را که به جرم مواد مخدر گرفتید آزاد کنید.
مسئول مربوطه به عبدالحسین گفت که این شخص را به جرم سوء استفاده از بیتالمال گرفتیم و الان هم آزادش کردیم. حاج عبدالحسین وقتی این را شنید به او گفت که این شخص را برگردانید زندان، چرا که علاوه بر این مواد مخدر هم داشته است!
او نسبت به بیت المال حساس بود؛ برایش فرقی نمیکرد آشنا باشد یا غریبه.
بنده خالص خدا
یک بار اختلاف کوچکی بین برخی بچههای سپاه به وجود آمده بود که عبدالحسین خواست تا همه آنهارا دورهم درخانهاش برای نهار جمع کند و بعد از نهارهم کلی با آنها صحبت و نصحیت کرد که خوب نیست بین شما اختلاف باشد. اگر بخواهید با هم اختلاف داشته باشید سنگ روی سنگ بند نمیشود، شما مسئول انقلاب هستید. شما مسول امنیت مردم هستید. مردم از شما توقع دارند وکلی چیزهای دیگر…
میدانست هم مشکل چیست واز کجاست ولی فقط به دنبال راه حل میگشت. در مسائلی شرعی حواسش جمع بود از کسی ترسی نداشت و بنده خالص خدا بود. برای خدا کار میکرد. وقتی هم که میخواست راه حلی پیدا کند، برای مشکل دنبال مقصر نمیگشت، نصیحت میکرد تا آن مشکل را حل کند.
اگر امام گفته
از آن موقعی که امام سفارش کرده بود که بروید جبهه تا جوانها خسته نشوند، گفت: من هم باید برای عملیاتهای اصلی به جبهه بروم و بعد از آن دیگر به جبهههای پدافندی بسنده نکرد تا اینکه، با شروع عملیات فتح المبین مسئولین سپاه خیلی به او اصرار کردند که در عملیات شرکت نکند، اما او با یک جمله همه را قانع کرد و گفت: امام فرموده بروید جبهه تا جوانان خسته نشوند. بعد گفت: اگر امام گفته به استثناء من، قبول، من نمیروم جبهه و حتی اگر آیتالله مشکینی بگه باز هم من قبول میکنم. بعد از این استدلال، دیگر کسی حرفی نزد و او با داشتن هشت فرزند کوچک و دامداری و مغازه قصابی، همه را رها کرد و رفت برای جهاد…
مبادا امام به زحمت بیفتد
عملیات فتح المبین داشت شروع میشد. یک روز از پادگان دو کوهه برمیگشتند خانه. بین راه میخواست صحبت یا وصیت کند. میگفت: من تا سال ۴۲ …و گریه میکرد. از او سؤال میکردند که آیا نمازی بدهکاری؟ میگفت: تا جایی که به یاد دارم هیچ نمازی بدهکار نیستم. و دوباره میگفت: تاسال ۴۲ …و گریه میکرد!
باز هم میپرسیدند که روزه ای، خمسی، زکاتی بدهکاری؟ میگفت که بدهکار نیستم و بعد از چندین بار شروع صحبت و قطع آن با بغض و گریه اش با زحمت گفت که: من سال ۴۲ خدمت امام بودم و بعد از اون دیگه نتونستم خدمت امام برسم. اگر شهید شدم سلام مرا به او برسانید و بگید دو رکعت نماز برای من بخواند. بعد مکثی کرد و گفت: نه نماز نخواند! نمیخوام به زحمت بیفتند.
این وصیت عبدالحسین بود به دوستانش. همه بچههای جبهه میدانستند عبدالحسین شهید میشود. مشخص بود. هر کدام از بچهها که او را میشناختند میگفتند شهید میشود و او آمده بود تا شهید بشود.
حمزه دزفول
حاج عبدالحسین به “ حمزه سیدالشهداء “ دزفول معروف بود. یک روز در پادگان دوکوهه بچهها به او گفتند که آمده ای جبهه، در حالی که بچههایت کوچکند. چه احساسی داری؟ دلتنگ و نگران نیستی؟
گفت: من اصلا فکر نمیکنم که بچه کوچک دارم. فکر نمیکنم که در دنیا هیچ چیزی داشته باشم. او دل از دنیا بریده و زن و فرزندش را به خدا سپرده بود.
منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)
خاطره حقیر از این شهید عزیز:
کمالات اخلاقی ایشان گفته شد از شجاعت و مردانگی ایشان فقط این را بگویم که در هنگام حرکت گردان به سمت سایت مسیر طولانی با اسلحه و تجهیزات بایستی طی می شد،این شهید بزرگوار تیربار ام ژ۳ با مقدار زیادی مهمات در دست داشت و در حالیکه اغلب ما از حمل اسلحه سبک و مهمات آن عاجز بودیم ایشان به راحتی و بدون اظهار خستگی تمام این مسیر طولانی از سه راه قهوه خانه تا سایت را با آن تیربار و مهمات طی کرد و به فیض عظمای شهادت نائل شدند.